بهدونه
|
به خوشی بگذرانیم و به طلوع بیاندیشیم. روی کرسی پر بود از آجیل های رنگارنگی که خبر از شب طولانی را می داد . در یک طرف کرسی
پدربزرگ شاهنامه به دست نشسته بود، و همان عینک قدیمی و و همیگشی را به چشم زده بود و برایمان قصه ای شیرین و فرهاد را می خواند . انگاری آن داستان طلایه گر خاطرات قدیمی اش بود زیرا قطره اشکی در زیر عینکش به بازی مشغول بود اما سریع آن را پک کرد و به جایش لبخند کنج لبش لانه کرد و تعارفی زد که آجیل بخوریم تا شاید قضیه را ماست مالی کند و همینطور هم شد و همه مشغول آجیل خوردن شدن به جزء من که نمی دانستم آ ن قطره اشک چه بود یادش بخیر چقدر کنجکاو بودم ... آن روزها گذشت و من نفهمیدم آ اما حال که شاهنامه را برای نوه هایم میخوانم و تنها به جای او ، اشک هایم همدمم هستند میفهم که قطره های اشک همان مادربزررگ بودند [ سه شنبه 90/10/13 ] [ 12:0 عصر ] [ behdooneh ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : PIcHaK.NeT ] |